وانیا جونیوانیا جونی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

با شکوه ترین هدیه ی خدا

چکاپ نازدار خانوم

عزیزک مامان ببخشید که یه خورده دیر دارم برات می نویسم نازنین دخترم میدونی که مامانی و بابایی هر ماه می برنت پیش خانوم دکتر برای چکاپ شانزدهم  مرداد ماه رفتیم برای چکاپ پایان 7 ماهگیت که شکر خدا همه چیز خوب بود وزن:9950   ،  قد : 72  ، دور سر :42 خانوم دکتر گفت همه چیز دخملی خوبه فقط یه کوچولو وزنش زیاده و باید کمتر برنج بریزم توی سوپش و کره هم استفاده نکنم برای سوپت قرار شد ماش و عدس و سبزی و کدو حلوایی و ... بریزم توی سوپت بازم مثل دفعات گذشته اینقدر شیرین بودی توی مطب و خوردنی که خانوم دکتر کلی نازت کرد و موقع برگشتن هم منشیش رو فرستاد دنبالمون که پول ویزیتت ر...
17 شهريور 1393

عکسهای آتلیه 5 ماهگی زیبا روی من

دختر خوشگلم ؛ همیشه دوست داشتم تا یکسالگی هر ماه ببرمت آتلیه اما خب قسمت نبود تا 5 ماهگی یعنی قسمت که نمیشه گفت همه چیز دست به دست هم میداد تا نشه. ماه اول که نفس من توی بیمارستان بود. ماه دوم که کلا فقط یه بار از خونه آوردیمت بیرون اونم برای دکتر. ماه سوم که آلرژی فصلیت شروع شده بود و جرات نمیکردیم بیاریمت بیرون. ماه چهارم برات وقت گرفتم اما درست یه روز مونده به وقت آتلیه سرما خوردی وقتت رو انداختیم برای چند روز بعدش اما خب بعد از تموم شدن سرماخوردگیت واکسنت رو زدیم و 2-3 روزی هم برای اون بیحال بودی و یهو دیدیم 10 روزی گذشته از 4 ماهگیت اینه که گفتیم از 5 ماهگی به امید خدا شروع کنیم. و ...
26 تير 1393

6 ماه طعم زیبای بودنت را چشیدن

  پرنسس کوچولوی مامان  ؛ 6 ماهه که عطر نفس های تو ، طعم شیرین لبخند تو ، زلال نگاه مهربان تو  و ترنم زیبای قلب تو این جهان رو مست خودش کرده 6 ماهه که فرشته ای از فرشتگان خدا زمینی شدن رو تجربه کرد تا من و بابایی رو خوشبخت ترین موجودات عالم کنه 15 تیر ماه 93 ، گاهشمار تاریخ قدم گذاشتنت رو به هفتمین ماهگی به جشن نشست . و خوشگلترین من ، کوچولوی دوست داشتنی مامان ؛ 14 تیر ماه با بابایی بردیمت پیش دکترت برای چکاپ   قد رعنای دخترم شده بود 68 و  وزن گردوی مامان شده بود 8910 و دور سر ملوسکمم شده بود 41 قرار شد غذای کمکیت با فرنی شروع بشه بعد هم حریر...
21 تير 1393

اتاق وانیای مامانی و بابایی

دخترکم ، محبوبم اومدن شما اونقدر ناگهانی بود که فرصت نکرده بودیم اتاقت رو مرتب کنیم. وقتی از خونه بابا جون اینا اومدیم خونه خودمون توی همون 2-3 روز باقی مونده به عید اتاقت رو مرتب کردیم. چند تا از عکسهاشو میزارم تا اگه یه روزی از این خونه رفتیم یا اگه بعدا اتاقت تغییری کرد بدونی مامانی و بابایی چه قدر با عشق و علاقه اتاقت رو چیدن.   خب با اجازه وانیا جون وارد اتاقش میشیم    این استیکرها رو من و بابایی چند ساعت طول کشید تا بچسبونیم به در های کمد     اینم باکس هایی که زحمت ساختش رو عمو جون کشیدن  و یه سری از کتاب های دخترک نازم ...
11 تير 1393

زمینی شدن فرشته کوچولو

عشق شیرینم ، خدا جون شما رو 15 دی ماه 1392 به ما هدیه کرد . خدای مهربون با زمینی کردن شما نعمتش رو بر ما تموم کرد. نازنین من ؛ از اونجایی که شما عجله داشتی زودتر بیای پیش ما و واسه اومدن به زمین عجله کردی و همینم باعث شد 38 روز پر از دلهره ، اضطراب ، رنج ، دلشوره ، اشک ، دعا رو بگذرونیم تا از اون بیمارستان بیای بیرون ... مامانی توی این روزها من روز به روز لاغر تر شدم و دیگه نمیتونستم هیچی بخورم یه بغض روی سینه م سنگینی میکرد که فقط توی خلوتم میتونستم بشکنمش ... وقتی می اومدم خونه زار زار گریه میکردم و آرووم آرووم توی خیالم باهات حرف میزدم ازت میخواستم مقاومت کنی ازت میخواستم قوی باشی ... یادم نم...
7 تير 1393

با شکوه ترین هدیه ی خدا

دخترک زیبای من ؛ مدتهاست این خونه کوچولوی مجازی رو برات ساختم اما بارها و بارها اولین نوشته هامو با خودم مرور کردم و دیدم اونی نیست که میخوام بگم ... هر جمله ای رو نوشتم دیدم اونی نیست که بتونه عشق من و بابایی رو بهت برسونه هر کلمه ای که پیدا کردم دیدم اونی نیست که بتونه بهت بگه نهایت آرزوی من و بابایی توئی ؛  فقط تو هر واژه ای که فکر کردم همونیه که باید بگم دیدم بازم نمیتونه از قلبمون بگه که برای تو می تپه ، از روحمون بگه که فقط برای توئه که اوج میگیره ،  از وجودمون بگه که فقط برای توئه که زنده ست ، از تک تک سلولهامون بگه که فقط برای توئه که نفس میکشن و زندگی میکنن . فقط برای تو ، فقط و ...
7 تير 1393
1