وانیا جونیوانیا جونی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

با شکوه ترین هدیه ی خدا

6 ماه طعم زیبای بودنت را چشیدن

  پرنسس کوچولوی مامان  ؛ 6 ماهه که عطر نفس های تو ، طعم شیرین لبخند تو ، زلال نگاه مهربان تو  و ترنم زیبای قلب تو این جهان رو مست خودش کرده 6 ماهه که فرشته ای از فرشتگان خدا زمینی شدن رو تجربه کرد تا من و بابایی رو خوشبخت ترین موجودات عالم کنه 15 تیر ماه 93 ، گاهشمار تاریخ قدم گذاشتنت رو به هفتمین ماهگی به جشن نشست . و خوشگلترین من ، کوچولوی دوست داشتنی مامان ؛ 14 تیر ماه با بابایی بردیمت پیش دکترت برای چکاپ   قد رعنای دخترم شده بود 68 و  وزن گردوی مامان شده بود 8910 و دور سر ملوسکمم شده بود 41 قرار شد غذای کمکیت با فرنی شروع بشه بعد هم حریر...
21 تير 1393

مامان که میشی...

مادر که میشوی،توی دلت پر می کشند شاپرکهای احساس.. مادر که میشوی،در قاب چشمانت تصویر می کشی از عشق مادر که میشوی،لحظه لحظه ی روزگارت،رنگ و بوی مادرانه میگیرد و در هیاهوی ثانیه هایت ،دلشوره ای شیرین،مهمان دلت میشود... از مادرانه  هایم بگویم فرزندم..باورت نمیشود..   نفسهایم را با یاد بودنت میکشم،خوابهایم را هر سپیده دم،با صدای نازنینت می شکنم،صدایی که زندگی  را دوباره یادم می آورند،عشق را یادم می دهند..دستانم عطر بودنت را میگیرد،تا به خودم می آیم..روی  زبانم،وردی مادرانه جاری میشود..   باورت نمیشود دخترکم..جای خالی تمام نداشته هایم را پرکرده ای،سطرهای غزل تنهایی ام را با...
11 تير 1393

اتاق وانیای مامانی و بابایی

دخترکم ، محبوبم اومدن شما اونقدر ناگهانی بود که فرصت نکرده بودیم اتاقت رو مرتب کنیم. وقتی از خونه بابا جون اینا اومدیم خونه خودمون توی همون 2-3 روز باقی مونده به عید اتاقت رو مرتب کردیم. چند تا از عکسهاشو میزارم تا اگه یه روزی از این خونه رفتیم یا اگه بعدا اتاقت تغییری کرد بدونی مامانی و بابایی چه قدر با عشق و علاقه اتاقت رو چیدن.   خب با اجازه وانیا جون وارد اتاقش میشیم    این استیکرها رو من و بابایی چند ساعت طول کشید تا بچسبونیم به در های کمد     اینم باکس هایی که زحمت ساختش رو عمو جون کشیدن  و یه سری از کتاب های دخترک نازم ...
11 تير 1393

زمینی شدن فرشته کوچولو

عشق شیرینم ، خدا جون شما رو 15 دی ماه 1392 به ما هدیه کرد . خدای مهربون با زمینی کردن شما نعمتش رو بر ما تموم کرد. نازنین من ؛ از اونجایی که شما عجله داشتی زودتر بیای پیش ما و واسه اومدن به زمین عجله کردی و همینم باعث شد 38 روز پر از دلهره ، اضطراب ، رنج ، دلشوره ، اشک ، دعا رو بگذرونیم تا از اون بیمارستان بیای بیرون ... مامانی توی این روزها من روز به روز لاغر تر شدم و دیگه نمیتونستم هیچی بخورم یه بغض روی سینه م سنگینی میکرد که فقط توی خلوتم میتونستم بشکنمش ... وقتی می اومدم خونه زار زار گریه میکردم و آرووم آرووم توی خیالم باهات حرف میزدم ازت میخواستم مقاومت کنی ازت میخواستم قوی باشی ... یادم نم...
7 تير 1393

با شکوه ترین هدیه ی خدا

دخترک زیبای من ؛ مدتهاست این خونه کوچولوی مجازی رو برات ساختم اما بارها و بارها اولین نوشته هامو با خودم مرور کردم و دیدم اونی نیست که میخوام بگم ... هر جمله ای رو نوشتم دیدم اونی نیست که بتونه عشق من و بابایی رو بهت برسونه هر کلمه ای که پیدا کردم دیدم اونی نیست که بتونه بهت بگه نهایت آرزوی من و بابایی توئی ؛  فقط تو هر واژه ای که فکر کردم همونیه که باید بگم دیدم بازم نمیتونه از قلبمون بگه که برای تو می تپه ، از روحمون بگه که فقط برای توئه که اوج میگیره ،  از وجودمون بگه که فقط برای توئه که زنده ست ، از تک تک سلولهامون بگه که فقط برای توئه که نفس میکشن و زندگی میکنن . فقط برای تو ، فقط و ...
7 تير 1393